کتاب‌ «پری خانه ما» - کراپ‌شده

از همان شب دلشوره افتاد به جانم تا امروز چند روز بعدش، پاسداری آمد جلوی در حیاط و گفت: «ایرج زخمی‌ شده.» گفتم: «دروغ ‌می‌گین. ایرج شهید شده. بچه‌م سر نداره.» پاسدار بهت زده نگاهم ‌می‌کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق- بهناز ضرابی‌زاده سالهاست در حوزه ادبیات پایداری می‌نویسد و چندین سال است توان و قلمش را صرف شهدا و ایثارگران استان همدان کرده است. کتاب «پری خانه ما» اثر جدید اوست که توسط انتشارات سوره‌مهر منتشر شده است.

او برای نگارش این اثر سراغ خانواده‌هایی در استان همدان رفته که چند شهید یا جانباز ۵۰ درصد به بالا تقدیم انقلاب اسلامی کرده‌اند. اطلاعات ۱۹ مورد از این خانواده‌ها که با عنوان «خانواده‌های ماندگار» شناخته می‌شوند، در اختیار او قرار گرفت که در نهایت توانست با ۹ خانواده قرار گفتگو بگذارد و حاصل همه اطلاعاتی که به دست آمد، شد کتاب «پری خانه ما».

ضرابی‌زاده اگر چه برای اخذ اطلاعات درباره شهدا و ایثارگران و نشستن پای روایت مادران این خانواده‌ها با سختی‌های زیادی روبرو بوده اما توانسته با قلم خواندنی‌اش، مخاطب را همراه کند. ضمیمه کردن تصاویر هر خانواده در انتهای بخش مربوطه نیز از مزیت‌های این کتاب است.

دروغ نگویید؛ بچه‌ام سر ندارد! + عکس

از میان بخش‌های مختلف کتاب، قسمتی از بخش «پری خانه ما» را برایتان برگزیده‌ایم که شامل روایت «صفیه پاشایی» مادر شهیدان چنگیزی و «پری چنگیزی» همسر شهید ایرج چنگیزی است.

ایرج در کردستان بود. دوباره بابای بچه‌ها تاکسی گرفت و رفتیم ایرج را ببینیم. دوستش پشت مسجد کشیک ‌می‌داد تا ایرج بیاید من او را ببینم. تا ما را دید با اوقات تلخی گفت: چرا آمدید اینجا؟ مگه ‌نمی‌دانید اینجا منطقه جنگیه؟ زود برگردین... فقط قربان صدقه قد و بالاش ‌می‌رفتم. بچه اولم بود. برایش جان نداشتم. بچه که بودند تا صبح صد بار بلند ‌می‌شدم. نگاهشان ‌می‌کردم پشه کوره نیششان نزند. حالا فکر ‌می‌کنم چطور بچه‌هایم شهید شدند؛ من نمردم. گفتم مادر جان برات شام آوردم.

چند کتاب دیگر را هم مرور کنید

چند دقیقه با کتاب‌ «سینه‌خیز تا عرش» / ۱۷۸

مسابقه سینه‌خیر عبدالحمید مقابل حضرت امام(ره)

چند دقیقه با کتاب‌ «آذرخش و رقص فانتوم‌ها» / ۱۷۷

رفتار وقیح زن فاسد در بازجویی خلبان ارتش!

چند دقیقه با کتاب‌ «قرارگاه شمالی» / ۱۷۵

«رشیدپور» شهید شد!

چند دقیقه با کتاب‌ «مرد ابدی – جلد سوم» / ۱۷۲

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

چند دقیقه با کتاب‌ «قاب‌های روی دیوار» / ۱۶۹

ناامیدی پزشکان از پرونده پزشکی آقامسعود!

آنقدر عصبانی شد که تا به حال این طور ندیده بودمش. شام و خوراکی‌هایی را که برده بودیم دادیم به همرزم‌هایش و شبانه برگشتیم. یک شب خواب دیدم کبوتر سفیدی توی حیاطمان افتاده. تنش سفید بود و سرش سیاه. من و بابای بچه‌ها دنبالش دویدیم اما پرید و رفت. توی خواب تنم داغ بود؛ مثل آتش حس ‌می‌کردم گلویم ‌می‌سوزد. از همان شب دلشوره افتاد به جانم تا امروز چند روز بعدش، پاسداری آمد جلوی در حیاط و گفت: «ایرج زخمی‌ شده.» گفتم: «دروغ ‌می‌گین. ایرج شهید شده. بچه‌م سر نداره.» پاسدار بهت زده نگاهم ‌می‌کرد.

***

ایرج را غسل ندادند با لباس دفن کردند. نگذاشتند هیچ کدام از ما پیکرش را ببینیم به همین خاطر هیچ کداممان باور نکردیم. ایرج شهید شده. من که ‌می‌گویم بالاخره یک روز ایرج از این پله‌ها گرومپ گرومپ ‌می‌آید بالا فردای روزی که ایرج شهید شد، پستچی زنگ زد. گفت: «نامه دارین از جبهه.»

دروغ نگویید؛ بچه‌ام سر ندارد! + عکس

نامه ایرج بود با دست لرزان نامه را باز کردم. یک دفعه آن فضای سنگین غم و غصه شکست. همه سر تا پا مشکی بودیم اما ‌می‌خندیدیم.

در و دیوار پرچم و پارچه عزا بود اما ما شاد بودیم. با شادی بچگانه‌ای گفتم: «ایرج زنده ست. نامه فرستاده». توی نامه نوشته بود: «اگر من شهید شدم ناراحت نباشید. این راهی است که سعادت من در آن است. بچه‌هایم را به خدا ‌می‌ سپارم. خدا بیشتر از من مراقب آنهاست...» در آخر هم نوشته بود دعا کنید اسیر نشوم.

سعید برادر شوهرم متولد سال چهل و سه بود. از همان شبی که ایرج شهید شد محبتش را به عمو و زن عمو و بچه‌های من صد برابر کرد. شبها فاطمه را ‌می‌گذاشت روی شانه‌هایش و آن قدر توی حیاط ‌می‌ چرخاند تا این بچه خوابش ببرد. صبح‌ها من و زن عمو بلند ‌می‌شدیم و ‌می‌رفتیم شیر چرخ ‌می‌زدیم. دستگاه شیر چرخ زنی یک طوری بود که باید ‌می‌ایستادیم کنارش چرخ دستگاه را ‌می‌چرخاندیم شیر از یک طرف و خامه از آن طرف بیرون ‌می‌آمد. سعید، زن عمو را ‌می‌بوسید و ‌می‌گفت: «مامان، این قدر سر پا واینستا پادرد ‌می‌گیری.»

دروغ نگویید؛ بچه‌ام سر ندارد! + عکس

آن سعیدی که این قدر نگران من بود رفت و این طور دل ما را برای بار دوم آتش زد. ایرج دهم مرداد توی عملیات والفجر توی دربندیخان عراق شهید شد و سعید اول اسفند همان سال، عید ما را سیاه کرد. من باید ‌می‌مُردم. کدام مادری طاقت دارد به فاصله هفت ماه دو تا شاخ شمشادش را بگذارد سینه خاک؟

بعد از اینکه ایرج و سعید شهید شدند ما چشم از ارسلان برنمی‌داشتیم. فکر ‌می‌کردیم نکند این هم برود جبهه. دلمان برای عمو و زن عمو ‌می‌سوخت. ‌می‌گفتیم اینها دیگر طاقت ندارند. ارسلان متولد سال چهل بود از اسمش خوشش ‌نمی‌آمد. ‌می‌گفت این چه اسمی‌ است برای من گذاشتید، خجالت ‌می‌کشم. بسیجی‌ها صدایش ‌می‌زدند مجید. سالها بود بسیجی بود. توی گوشش ‌می‌گفتم یه وقت بلند نشی بری جبهه. عمو و زن عمو گناه دارن. اگه خدای نکرده به تو چیزی بشه این دو تا دق ‌می‌کنن.

دروغ نگویید؛ بچه‌ام سر ندارد! + عکس
پری چنگیزی، همسر شهید ایرج چنگیزی

حرف‌های مرا به مسخره ‌می‌گرفت. ‌می‌گفت: «ببین زن داداش این سینه جای آرپی جیه. من قلبم رو گذاشتم برای ترکش. چطور دو تا داداشام رفتن. من طاقتم ‌نمی‌گیره بشینم دشمن بیاد به ناموس و دختر داداشم و زنای مملکتم دست درازی کنه.»

یادم ‌نمی‌رود یک روز صبح زود حاج آقا و ارسلان بلند شدند بروند یونجه بچینند. صبح‌ها وقتی شبنم ‌می‌نشیند روی یونجه‌ها خوب بریده ‌می‌شوند. پرز ‌نمی‌شوند. اما ارسلان از آن طرف حاج آقا را قال گذاشته و رفته بود توی طرح لبیک یا خمینی ثبت نام کرده و اعزام شده بود جبهه. با اسم جعلی مجید رستمی‌ چون اگر او را ‌می‌شناختند و ‌می‌دانستند برادر دو شهید است اعزامش ‌نمی‌کردند.

بهار سال شصت و پنج بود. هوای خوبی بود. بذر ‌می‌کاشتیم و سرگرم باغداری و کشاورزی بودیم غافل از اینکه ارسلان بیست و یکم خرداد توی جزیره مجنون شهید شده. همان سینه‌ای که ‌می‌گفت جای ترکش و آرپی‌جی است را با سیم تلفن بخیه کرده و برایمان فرستاده بودند.

دروغ نگویید؛ بچه‌ام سر ندارد! + عکس
شهیدان ارسلان (مجید)‌ و ایرج چنگیزی

***

رفته بودم ستاد پشتیبانی با زن‌های دهات برای جبهه مربا و ترشی درست ‌می‌کردیم نان ‌می‌پختیم لباس ‌می‌دوختیم از این کارهای زنانه که از دستمان ‌می‌آمد. همه خبر داشتند ارسلان شهید شده جز من بیچاره. زنها نگاهم ‌می‌کردند و در گوش هم ‌می‌گفتند: «بدبخت ‌نمی‌دانه پسر سومشم شهید شده.» شستم خبردار شد. گریه‌کنان دویدم طرف خانه که دیدم یا امام حسین...

***

زن عمو را ‌نمی‌توانستیم آرام کنیم. خیلی سختی کشید. دوست ندارم به آن روزها فکر کنم. اصلا ‌نمی‌توانم بگویم چه کشیدیم.

***

دروغ نگویید؛ بچه‌ام سر ندارد! + عکس

اگر پری نبود، من مُرده بودم. پری قوت قلبم بود. دیگر حتی محرم و صفر هم ‌نمی‌ توانم مشکی بپوشم از بس که برای بچه‌ها عزاداری کردم و سیاه پوشیدم. از بس که برای اینها گریه کردم اشکم خشک شد. اما ‌نمی‌دانم چرا هنوز منتظرم بچه‌ها بیایند. سفره که باز ‌می‌کنم گریه‌ام ‌می‌گیرد. چه سفره‌های شلوغی داشتیم. اما حالا که حاج آقا مریض است و روی تخت افتاده. من تنهایی ‌می‌نشینم پای سفره و بغض ‌می‌کنم و چیزی از گلویم پایین ‌نمی‌رود. هنوز وقتی صدای زنگ در یا تلفن ‌می‌آید ‌می‌گویم ایرج آمد؛ ارسلان آمد. ایرج با پا در ‌می‌زد. الهی قربان آن پاهای محکم و مردانه‌اش بروم.

آن موقع که ایرج شهید شده بود ما توی حیاط خوابیده بودیم. ارسلان سرباز بود نصفه شب رسید و با پا کوبید به در. خواهرم به هول از خواب بیدار شدیم و هر دو با هم گفتیم ایرج آمد. پری تا صبح سر مرا گرفت توی بغلش و آی ضجه زدیم، آی گریه کردیم... همان شب گفتم پری مدیونی مرا تنها بگذاری با اینکه خودم دو تا دختر و سه پسر دیگر داشتم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 4
  • در انتظار بررسی: 2
  • غیر قابل انتشار: 2
  • IR ۰۶:۴۳ - ۱۴۰۳/۰۴/۰۳
    15 7
    روحشان شاد و یادشان جاودان!
  • IR ۰۸:۱۰ - ۱۴۰۳/۰۴/۰۳
    14 5
    شهدا شرمنده ایم. مادرم، خواهرم شرمنده ایم.
  • IR ۱۰:۰۸ - ۱۴۰۳/۰۴/۰۳
    8 7
    اینا این مملکت رو با خون خودشون نگه داشتن و نه عنترمنترای بیدین 1401.
  • محمد IR ۱۱:۰۱ - ۱۴۰۳/۰۴/۰۳
    9 4
    سلام اینها که آمرزیده هستند ؛در بهشت برین با آرامش باشند.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس