گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «سهگاه ابوهادی» نوشته «سید حمید سجادیمنش» به زندگی روحانی شهید مدافع حرم»علی تمام زاده» میپردازد و از سوی انتشارات خط مقدم منتشر شده است.
سجادیمنش با نثری زیبا و دلنشین، در بیست و سه گپ از زبان همسر، شوهر خواهر، مادر، همرزمان و ... به صورت پیوسته بخشهایی از زندگی شهید را روایت کرده است.
سید حمید سجادیمنش، نویسنده کتاب«سهگاه ابوهادی»، متولد سال ۱۳۴۱ در شیراز بود و همزمان با دفاع مقدس، نوشتن و قلمزدن را آغاز کرده بود. کتاب «هدایت سوم» شامل خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از آثار وی است که نامزد جایزه جلال شده بود.
این نویسنده دفاع مقدس، ۲۸ اسفند سال ۱۳۹۹ درگذشت، حجتالاسلام علی شیرازی، نماینده سابق ولی فقیه در سپاه قدس، درباره این نویسنده مینویسد: «سیدحمید سجادی منش را بیش از سی سال میشناختم. از روزهایی که در یگان موشکی نیروی دریایی سپاه در شیراز، خدمت میکرد، تا آن روزهایی که شبانهروز در تهران برای نشریات تبلیغات نیروی دریایی قلم میزد و آرام آرام سردبیری نامآور شد و قلمش برای جراید سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جذاب گردید.»
وی چند سال برای کنگره سرداران و ۱۴۰۰۰ شهید استان فارس، مقاله و کتاب نوشت. چندین سال قلمزن کنگره شهدای روحانیت کشور بود و فرهنگنامه ۴۵۰۰ شهید روحانی را قلمی کرد.
از میان کتابها و نوشتههای او، «هدایت سوم»؛ خاطرات سردار سرتیپ پاسدار جعفر اسدی خودنمایی کرد و با همت انتشارات سوره مهر وارد بازار نشر شد و تا دریافت نامزدی جایزه جلال پیش رفت. کتاب «سهگاه ابوهادی»اش؛ خاطرات شهید مدافع حرم حجتالاسلام تمامزاده، گوی سبقت از هدایت سوم ربود و با نشر آن از سوی انتشارات خط مقدم، در میان عاشقان کتاب جا باز کرد.
این نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس، سرانجام پس از ۵۹ سال عمر با برکت، در ساعتهای نزدیک به تحویل سال ۱۴۰۰ جان به جان آفرین تقدیم کرد و روح بلند او به ملکوت اعلی پرواز نمود...
کتاب «سهگاه ابوهادی» زندگینامه روحانی شهید مدافع حرم «علی تمام زاده» نوشته«سید حمید سجادی منش»، ویرایش«محمد مهدی عقابی»، طرح جلد«ایمان ماندگاری» به دلیل استقبال علاقهمندان برای دومین بار در سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات خط مقدم منتشر شد.
بخش کوتاهی از این کتاب را برایتان برگزیدهایم...
حتی وقتی مینشست و ویژهنامهاش را ویرایش میکرد و اشک میریخت یا بلند میشد میرفت توی اتاق و سرش را توی دستها پنهان میکرد تا هقهقاش را بپوشاند میگفتم این حالات لحظهای، طبیعی است؛ اما این را که چرا در تمام یک ماه بین سفر دوم و سوم حیران بود و کمتر با این و آن میجوشید، نمیفهمیدم.
همان روزهای اول فاطمه آمد و گفت: «مامان یه جوری نشده بابا؟»
- چه جوری؟
- زود خسته میشه و میره سراغ نوشتن...
- خوب کارهاش مونده باید زودتر مجلهاش رو آماده کنه.
چند بار نشست تا بتواند جواب حیرت و نگاههای معنیدار ما را بدهد؛ اما نتوانست. داستان هفت نفر از دوستانش را که عنوان اخراجیها را برایشان انتخاب کرده بود و در همان شب اول عملیات تِدمُر شهید میشوند در برگههای پاکنویس شدهاش خواندم. خودش آنجا بوده و دست و پاهای جدا شده را از نزدیک دیده بود. آخرین نالههای یکی دو نفر از آنها را شنیده بود.
در طول عملیات هم پنج شش نفر دیگر پیش رویش شهید شده بودند. علی آقا با آن قلب نرم و سبکاش طاقت دیدن رنج کسی را نداشت. حتی چند بار به خودم گفت «کاش میتوانستم آن جوانی را که در درگیری روبهروی دانشگاه آسیب دید، ببینم و از حالش با خبر شوم و از دلش درآورم؛ یا به او دیه بدهم!».
بارها در همین کرج از آبرویش خرج کرد برای کاهش درد دیگران. یک بار برای دفاع از طلبهای که در دادگاه محکوم شده بود و میدانست بیگناه است رفت و عمامهاش را محکم روی میز رئیس دادگاه کوبید که «خجالت بکشید با این حکم صادر کردنتان!» هر چه از دهانش درآمده بود، نثار قاضی کرده بود؛ حالا نمیدانم واسطه شدن چند نفر دیگر بوده یا قاضی ترسیده بود نکند دچار دردسر شود که دستور بازداشتاش را نمیدهد.
تا دو سه روز رنگ به صورت نداشت. هر جا که توانست رفت تا ثابت کند بیگناهی طلبهای را که دیگران پشتاش را خالی کرده بودند. اگر کسی پیدا شود و برود سراغ دوستانش، یکی دو تا که نه بیشمار خاطره دارند از رفتارهای این چنینی علی آقا. هیچ وقت هم عادت نکردند به این اخلاقش. همیشه برایشان عجیب بوده ببینند علی آقای صبور و خندان و شوخ طبع، یکباره مثل کبوتری که آرام یکجا نشسته اما با احساس خطر عجله دارد برای بال و پرزدن چهره عوض کند و ناآرام به اتفاقی یا رفتاری واکنش نشان دهد.
مادرش هم حتی زنگ زد به من که «زهرا جان، مراقب علی باش! کاش میشد دیگه نمیرفت! یا دست کم چند ماه میموند.» گفتم: از شما بیشتر حرف شنوی داره. خودتون بگید بهتره.
اما میدانستم نه او و نه هیچ کس دیگری نمیگوید که میدانند علی، دیگر وسط راه است و نمیتواند برگردد. حقیقتش، من هم آن زهرای سه چهار ماه پیش نبودم که سفت و سخت جلویش بایستم و بخواهم مانع رفتنش شوم. درست که زمان زیادی میخواهد تا آدم از گذشتهاش فاصله بگیرد، یا اتفاقی بیفتد که کلا تغییر کند و عوض شود؛ اما همیشه هم که اینگونه نیست. دست کم درباره خودم طوری شد که خیلی زود دوش به دوش علیآقا قرار بگیرم در رفت و آمدش به سوریه.