به گزارش مشرق، چروکهای روی صورتش رد سالها تجربه را نشان میداد و پشت آن نگاه، انگار داشتبا تقدیر میجنگید. اسم «طلاق» که آمد از خلوت خودش بیرون آمد و قطرههای اشک چشمان خستهاش را خیس کرد.
صدای پسرش بود که در اتاق شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدر میپیچید. پسرش مردی بود در آستانه چهل سالگی و به نظر میآمد حوصله نداشته حتی لباس اتوشدهای از کمدش انتخاب کند و حالا او از ننگ طلاقش حرف میزد.
«آقای قاضی، مادر من در این سن و سال ازدواج نکرده که بخواهد طلاق بگیرد. آن هم جدایی در کمتر از یک سال آبرو و حیثیتمان رفته... حالا با چه رویی به در و همسایه، آشنا و فامیل بگوییم مادر پیرم را طلاق دادهاند؟»
مرد با صدای بلند و یک نفس داشت حرف میزد و قاضی بهروز مهاجری هم با دقت گوش میداد و بین حرفهای او گاهی سری تکان میداد. بهنظر میآمد قاضی هم به دانستن گذشته این وصلت عجیب علاقهمند شده.مرد ادامه داد: «من اگر میدانستم قرار است مادر پیرم کتک بخورد هرگز اجازه نمیدادم پا تو خانه آن پیرمرد بگذارد. چهکسی عزیزتر از مادر؟ جای قدمهایش روی چشمما... اما فکر کردیم شاید به همدمی احتیاج داشته باشد. حالا بعد از دو سال زندگی به جای آرامش هر روز باید بشنویم یک جای بدنش کبود شده...»
زن سالخورده با شنیدن این حرفها ناگهان روی صندلی جا بهجا شد و با گوشه روسریاش اشک چشمانش را پاک کرد. بعد نگاهش را از پسرش برگرداند و به پنجره خیره شد. شاید داشت در دلش روزنهای به زندگی دوباره با همسر اولش باز میکرد.پسر همچنان داشت حرف میزد: «... برگه شکایتنامه موجود است و نشان میدهد که فرزندان شوهر مادرم کتکش زدهاند، بعد هم با نقشه و ترفند میخواهند او را طلاق بدهند. این انصافه که با آبروی ما بازی کنند؟ آن هم در حالی که پیرمرد بیچاره از هیچچیز خبر نداشته باشد؟»
قاضی مرد را به آرامش دعوت کرد و در ادامه از مادر او خواست حرف بزند. زن نگاهش را به سوی قاضی برگرداند. 65 سالش بود و صدایی یکنواخت و آرام داشت. آهی کشید و گفت: چند سال پیش همسرم را از دست دادم و تنها شدم. بعد از آن با بچه و عروس و نوهها سرم گرم بود تا اینکه سال گذشته یکی از عروسهایم پیشنهاد داد دوباره ازدواج کنم. همان حرفهایی را زد که معمولاً همه میگویند. گفت از تنهایی در میآیی و همدمی برای خودت پیدا میکنی. مرد مورد نظر هم پدربزرگ دوستش به نام حسن بود که 91 ساله است. همسر او به خاطر بیماری فوت شده بود و سالها تنها زندگی میکرد. اطرافیان میگفتند شما همدم یکدیگر میشوید و این آخر عمری کمتر غصه میخورد.
همانطور که حرف میزد زن نگاهی به پسرش انداخت و نگاهی به آن طرفتر. کسی از خانواده شوهرش در دادگاه نبود جز یک وکیل که زیر دستش داشت کاغذها را جابهجا میکرد. بعد ادامه داد:وقتی دیدم بچهها هم با ازدواجم موافق هستند قبول کردم حسن به خواستگاری بیاید. برای من شخصیت مهم بود که داشت.
خیلی راحت بله را گفتم و شدم عروس حاج حسن. دلم خوش بود که این سالهای آخر را در کنار هم به خوبی و آرامش سپری میکنیم.
زن نفسی تازه کرد و انگار از اینکه کسی پیدا شده پای درد دلش بنشیند ادامه داد: در یک مراسم ساده با مهریه 30 میلیونی به عقد هم درآمدیم و بعد از تهیه وسایل لازم به خانه همسر جدیدم رفتم.
او به خاطر سنش بیمار بود و من هم با میل از شوهرم مراقبت میکردم. اوایل ازدواج همه راضی بودند و ما هم خدا را شکر میکردیم. هر بار دختر و پسرهایش به خانه ما میآمدند به گرمی از آنها استقبال و پذیرایی میکردم. حواسم به این بود که برای کسی دلخوری پیش نیاید.
ولی وقتی بچههای من به دیدنم میآمدند مشکلات شروع میشد. شوهرم هم به خاطر بیماری ناتوانتر شده بود و نمیتوانست در مقابل بچهها از من دفاع کند. به نظرم بچههایش نگران ارثیه بودند و با احساس خطر تمام داراییهای پیرمرد را به نام خودشان زدند. من ناراحت نشدم دلم خوش بود همدمی دارم و سایهای بالای سرم تا اینکه امسال پسرم خواست مرا برای زیارت با خودش به مشهد ببرد.
با اینکه بلیت هم خریده بود بچههای شوهرم ناراحت شدند و اجازه ندادند پدرشان را تنها بگذارم. کسی هم حاضر نبود پدرش را چند روز نگهداری کند. کم کم اختلافها بالا گرفت و یک روز همه ریختند روی سرم و کتکم زدند. شاید اگر پلیس سر نمیرسید برایم اتفاق بدی میافتاد.
قاضی همچنان گوش میداد و مرد چهل ساله و آقای وکیل سکوت کرده بودند. پشت در دادگاه زن و شوهر جوانی آمده بود برای دریافت اجازه سرپرستی یک کودک همان موقع قاضی سکوت را شکست و گفت: «مادرجان ادامه دهید؟ چه شد که به فکر طلاق افتادید؟»
پیرزن بلافاصله جواب داد: «من که دنبال طلاق نبودم. بچههایش از او امضا و اثر انگشت گرفتهاند برای طلاق. فکر نکنم اصلاً شوهرم خبر داشته باشد.
حاج آقا الآن دیگر91 ساله است و به سختی میتواند کارهایش را انجام دهد. بارها از روی تخت افتاده، با این که من دائم هشدار میدادم که از جایش تکان نخورد و اگر کاری هست به خودم بگوید. اما کو گوش شنوا؟ بچههایش هم این افتادنها را از چشم من میدیدند. با همه اینها بارها به او گفتم؛ تنهایم نگذار و کنارم بمان.
اما افسوس که...»قطرههای اشک دیگر اجازه نداد زن حرفهایش را تمام کند. سپس آقای وکیل که مردی سالمند بود بلند شد و رشته کلام را در دست گرفت. رو به قاضی و بعد از زمینه چینی درباره این طلاق در هر سن و جایگاهی جایز نیست و اشاره به وضعیت پیش آمده؛ گفت: «این زوج توافق کردهاند که از هم جدا شوند و مدارک هم در پرونده موجود است. با توجه بهشرایط موجود و ناتوانی جسمانی موکلم و نیز اختلافات عمیق بین دوخانواده بهتر است آنها هرچه سریعتر از هم جدا شوند.»
پیرزن هم با سر حرفهای وکیل را تأیید کرد و دستش را روی دست پسرش گذاشت وآن را فشرد. بعد طوری که کسی نشنود زیر گوش پسرش چیزی گفت، اما پسر با صدای بلند پاسخ داد: «نه مادر جان؛ چرا شرمنده؟ شما روی سر ما جا دارید. قدمتان روی چشم همه ما...»قاضی مهاجری هم وقتی مطمئن شد این زوج هیچ راه برگشتی ندارند ختم جلسه را با صدور حکمطلاق اعلام کرد. همه حاضران به حکم طلاق توافقی رضایت دادند واز اتاق بیرون آمدند. دقایقی بعد زن وشوهر جوان که برای گرفتن مجوز سرپرستی کودک آمده بودند واردمحکمه شدند و ...
صدای پسرش بود که در اتاق شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدر میپیچید. پسرش مردی بود در آستانه چهل سالگی و به نظر میآمد حوصله نداشته حتی لباس اتوشدهای از کمدش انتخاب کند و حالا او از ننگ طلاقش حرف میزد.
«آقای قاضی، مادر من در این سن و سال ازدواج نکرده که بخواهد طلاق بگیرد. آن هم جدایی در کمتر از یک سال آبرو و حیثیتمان رفته... حالا با چه رویی به در و همسایه، آشنا و فامیل بگوییم مادر پیرم را طلاق دادهاند؟»
مرد با صدای بلند و یک نفس داشت حرف میزد و قاضی بهروز مهاجری هم با دقت گوش میداد و بین حرفهای او گاهی سری تکان میداد. بهنظر میآمد قاضی هم به دانستن گذشته این وصلت عجیب علاقهمند شده.مرد ادامه داد: «من اگر میدانستم قرار است مادر پیرم کتک بخورد هرگز اجازه نمیدادم پا تو خانه آن پیرمرد بگذارد. چهکسی عزیزتر از مادر؟ جای قدمهایش روی چشمما... اما فکر کردیم شاید به همدمی احتیاج داشته باشد. حالا بعد از دو سال زندگی به جای آرامش هر روز باید بشنویم یک جای بدنش کبود شده...»
زن سالخورده با شنیدن این حرفها ناگهان روی صندلی جا بهجا شد و با گوشه روسریاش اشک چشمانش را پاک کرد. بعد نگاهش را از پسرش برگرداند و به پنجره خیره شد. شاید داشت در دلش روزنهای به زندگی دوباره با همسر اولش باز میکرد.پسر همچنان داشت حرف میزد: «... برگه شکایتنامه موجود است و نشان میدهد که فرزندان شوهر مادرم کتکش زدهاند، بعد هم با نقشه و ترفند میخواهند او را طلاق بدهند. این انصافه که با آبروی ما بازی کنند؟ آن هم در حالی که پیرمرد بیچاره از هیچچیز خبر نداشته باشد؟»
قاضی مرد را به آرامش دعوت کرد و در ادامه از مادر او خواست حرف بزند. زن نگاهش را به سوی قاضی برگرداند. 65 سالش بود و صدایی یکنواخت و آرام داشت. آهی کشید و گفت: چند سال پیش همسرم را از دست دادم و تنها شدم. بعد از آن با بچه و عروس و نوهها سرم گرم بود تا اینکه سال گذشته یکی از عروسهایم پیشنهاد داد دوباره ازدواج کنم. همان حرفهایی را زد که معمولاً همه میگویند. گفت از تنهایی در میآیی و همدمی برای خودت پیدا میکنی. مرد مورد نظر هم پدربزرگ دوستش به نام حسن بود که 91 ساله است. همسر او به خاطر بیماری فوت شده بود و سالها تنها زندگی میکرد. اطرافیان میگفتند شما همدم یکدیگر میشوید و این آخر عمری کمتر غصه میخورد.
همانطور که حرف میزد زن نگاهی به پسرش انداخت و نگاهی به آن طرفتر. کسی از خانواده شوهرش در دادگاه نبود جز یک وکیل که زیر دستش داشت کاغذها را جابهجا میکرد. بعد ادامه داد:وقتی دیدم بچهها هم با ازدواجم موافق هستند قبول کردم حسن به خواستگاری بیاید. برای من شخصیت مهم بود که داشت.
خیلی راحت بله را گفتم و شدم عروس حاج حسن. دلم خوش بود که این سالهای آخر را در کنار هم به خوبی و آرامش سپری میکنیم.
زن نفسی تازه کرد و انگار از اینکه کسی پیدا شده پای درد دلش بنشیند ادامه داد: در یک مراسم ساده با مهریه 30 میلیونی به عقد هم درآمدیم و بعد از تهیه وسایل لازم به خانه همسر جدیدم رفتم.
او به خاطر سنش بیمار بود و من هم با میل از شوهرم مراقبت میکردم. اوایل ازدواج همه راضی بودند و ما هم خدا را شکر میکردیم. هر بار دختر و پسرهایش به خانه ما میآمدند به گرمی از آنها استقبال و پذیرایی میکردم. حواسم به این بود که برای کسی دلخوری پیش نیاید.
ولی وقتی بچههای من به دیدنم میآمدند مشکلات شروع میشد. شوهرم هم به خاطر بیماری ناتوانتر شده بود و نمیتوانست در مقابل بچهها از من دفاع کند. به نظرم بچههایش نگران ارثیه بودند و با احساس خطر تمام داراییهای پیرمرد را به نام خودشان زدند. من ناراحت نشدم دلم خوش بود همدمی دارم و سایهای بالای سرم تا اینکه امسال پسرم خواست مرا برای زیارت با خودش به مشهد ببرد.
با اینکه بلیت هم خریده بود بچههای شوهرم ناراحت شدند و اجازه ندادند پدرشان را تنها بگذارم. کسی هم حاضر نبود پدرش را چند روز نگهداری کند. کم کم اختلافها بالا گرفت و یک روز همه ریختند روی سرم و کتکم زدند. شاید اگر پلیس سر نمیرسید برایم اتفاق بدی میافتاد.
قاضی همچنان گوش میداد و مرد چهل ساله و آقای وکیل سکوت کرده بودند. پشت در دادگاه زن و شوهر جوانی آمده بود برای دریافت اجازه سرپرستی یک کودک همان موقع قاضی سکوت را شکست و گفت: «مادرجان ادامه دهید؟ چه شد که به فکر طلاق افتادید؟»
پیرزن بلافاصله جواب داد: «من که دنبال طلاق نبودم. بچههایش از او امضا و اثر انگشت گرفتهاند برای طلاق. فکر نکنم اصلاً شوهرم خبر داشته باشد.
حاج آقا الآن دیگر91 ساله است و به سختی میتواند کارهایش را انجام دهد. بارها از روی تخت افتاده، با این که من دائم هشدار میدادم که از جایش تکان نخورد و اگر کاری هست به خودم بگوید. اما کو گوش شنوا؟ بچههایش هم این افتادنها را از چشم من میدیدند. با همه اینها بارها به او گفتم؛ تنهایم نگذار و کنارم بمان.
اما افسوس که...»قطرههای اشک دیگر اجازه نداد زن حرفهایش را تمام کند. سپس آقای وکیل که مردی سالمند بود بلند شد و رشته کلام را در دست گرفت. رو به قاضی و بعد از زمینه چینی درباره این طلاق در هر سن و جایگاهی جایز نیست و اشاره به وضعیت پیش آمده؛ گفت: «این زوج توافق کردهاند که از هم جدا شوند و مدارک هم در پرونده موجود است. با توجه بهشرایط موجود و ناتوانی جسمانی موکلم و نیز اختلافات عمیق بین دوخانواده بهتر است آنها هرچه سریعتر از هم جدا شوند.»
پیرزن هم با سر حرفهای وکیل را تأیید کرد و دستش را روی دست پسرش گذاشت وآن را فشرد. بعد طوری که کسی نشنود زیر گوش پسرش چیزی گفت، اما پسر با صدای بلند پاسخ داد: «نه مادر جان؛ چرا شرمنده؟ شما روی سر ما جا دارید. قدمتان روی چشم همه ما...»قاضی مهاجری هم وقتی مطمئن شد این زوج هیچ راه برگشتی ندارند ختم جلسه را با صدور حکمطلاق اعلام کرد. همه حاضران به حکم طلاق توافقی رضایت دادند واز اتاق بیرون آمدند. دقایقی بعد زن وشوهر جوان که برای گرفتن مجوز سرپرستی کودک آمده بودند واردمحکمه شدند و ...