***
*شما سال ها در کردستان حضور داشتید و با افراد زیادی از پیشمرگان کرد سپاه در آنجا همرزم بودید. چرا درباره کردستان کم کاری می شود در حالی که باید به این واقعیت پرداخت. در حال حاضر موجی به راه افتاده و رویکرد جدیدی به کتاب های دفاع مقدس شده است. نویسندگان رویکرد تازه ای پیدا کرده اند اما باز هم کردستان و غرب کشور یعنی جبهه شمالغرب و میانی مظلو ممانده است. شما که تجربه زندگی و رزم در انی مناطق را داشته اید و همچنین در این زمینه نوشته اید، عامل اصلی این مظلومیت را در چه می دانید؟
عامل اصلی سخت بودن کار است. «کردستان نویسی» باید فراگیر شود. خیلی ها قصد دارند دو سال قبل از جنگ یعنی 57 تا آخر 59 را از جنگ حذف کنند و حتی نگاه درگیری های محلی و قومی به اتفاقات آن منطقه دارند غافل از اینکه دفاع مقدس از واپسین روزهای انقلاب شروع می شود؛ یعنی تجاوز رژیم بعث عراق نه تنها از 31 شهریور بلکه از 22 بهمن سال 57 و درگیری های کردستان و اشغال پادگان های نظامی تحت عنوان خودمختاری یا تجزیه طلبی آغاز می شود.
شروع کار و درخشندگی سرداران و فرماندهان بزرگ نظامی ما چه در ارتش و چه در سپاه از جنگ کردستان شروع شد. یعنی حاج احمد متوسلیان، حاج همت، شهید بروجردی، رستگارپناه، صیاد شیرازی و همه فرماندهان شهید، کار خود را از کردستان شروع کردند.
مجاهدت نیروهای بومی کردستان از همه بیشتر مغفول مانده است؛ چه آنها که به صورت تشکیلاتی وارد نبرد شدند و چه آنها که به صورت غیرتشکیلاتی حضور پیدا کردند. درصد روحانیون اهل تسنن کُرد از شهدای روحانی غیر اهل تسنن خیلی بیشتر است یعنی به نسبت شهدا، آمار شهدای روحانی اهل تسنن از آمار شهدای اهل تشیع بالاتر است. در این بین «کردستان نویسی» هم نشده. حتی برخی حاضر به مصاحبه در این خصوص نمی شوند چرا که نوع سئوالات ما آنها را وادار به حاضر نشدن در مصاحبه و پاسخ ندادن می کند. سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد کارهای زیاد و بزرگی در دفاع از امام(ره) و انقلاب انجام داده که اگر ثبت نشود از خاطرات حذف می شود.
حتی یک جزوه در کل 10 تا 12 هزار کتابی که چاپ شده پیدا نمی کنید که نقش ژاندارمری در جنگ و انقلاب را تشریح کرده باشد. یک تیمسار ژاندارمری تا کنون خاطراتی از خود برجای نگذاشته است. زوایای ناپیدای جنگ بسیار زیاد است و مهم ترین آن بحث سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد است. از ابتدای جنگ، غالب آنها وسایل و اسلحه شخصی داشتند، یعنی کمترین بار مالی روی دوش حکومت نداشتند. برنو داشتند و حمایلی که پر از فشنگ بود. هم به کشاورزی و باغداری می رسیدند و هم به عملیات.
*آنقدر کم کار شده که به خاطر دارم وقتی شهید جلال بارنامه به شهادت رسید و مستند ایشان را می دیدیم خیلی باورپذیر نبود و عجیب بود که این شهید زندگی این چنینی و فرزندان این چنینی داشته است. دختر ایشان در مراسم ختم متنی را خواند که تعجب کردیم که چنین فرهنگ و اعتقاداتی در نوشار و گفتار آنها باشد. کردستان اهل قلم کم ندارد؛ چرا خود کُردها به صورت جدی وارد این عرصه نشدند؟
ما وقتی در سپاه بودیم، به صورت هفتگی کلاس های توجیهی سیاسی داشتیم. طرحی دادم با عنوان «بگو تا بنویسند» که طبق آن نیروهایی برای مصاحبه تربیت می شدند. از طرف دیگر به مصاحبه شونده ها آموزش دهیم که چگونه صحبت کنند. ما فراخوان خاطره دادیم و در اوایل که همه حال خاطره نوشتن داشتند، خاطره هایی می آمد که مقدمه ای طولانی داشت. بخش زیادی از متن، فاقد خاطره بود. جلسات توجیه مذهبی و سیاسی لازم بود و هنوز هم لازم است اما سال 77 به دوستان گفتم بیایید از این جمعیت هزار نفری بپرسید چه تعدادی از شما سابقه حضور در جنگ ندارید که آن زمان این تعداد کم بود و بالای 90 درصد در جنگ حضور داشتند. بپرسند چه تعداد کتاب نوشته اید که آن زمان صفر بود. چه تعداد خاطره هایتان ضبط شده؟ یک سری از خاطرات را بنیاد جانبازان در زمان آقای مجتبی شاکری و رحماندوست و شهیدی در سال 1370 ثبت کردند و کتاب هایی چاپ کردند، هرچند مصاحبه گرها توجیه نبودند.
آن زمان با من مصاحبه کردند اما اگر من آموزش دیده بودم که چگونه صحبت کنم، قطعا 40 ساعت صحبت می کردم. البته 40 ساعت سال 70 با الان تفاوت دارد. آن زمان خیلی از جنگ دور نشده بودیم و به فراموشی و غلو دچار نشده بودیم چرا که به سرمنشأ خاطرات نزدیک بودیم لذا اگر آموزش دیده بودیم، خاطرات بهتری می گفتیم اما همان کلی گویی های آن زمان هم خوب بود. من 12 ساعت مصاحبه کردم که چند مدت پیش نوار مصاحبه خود را در مرکز آرشیو پیدا کردم.
از این جمع هیچ کدام کتاب ننوشته بودند و به ندرت دستنوشته داشتند ولی آن زمان سال 1376 خیلی از دستخط ها و نامه ها هنوز در آلبوم ها بود و هنوز دور ریخته نشده بودند. ما هر بار که جابجا می شویم یک سری از اسناد را معدوم می کنیم در حالی که ممکن است مهم باشند. اگر خاطرات این رزمندگان که حضور مستقیم در جنگ داشتند و شاهد حماسه ها و اتفاقاتی بودند و خالق حماسه بودند را ضبط نکردیم، بسیاری از این افراد بازنشسته شده یا فوت کردند و یا جانباز بودند و شهید شدند و خلاصه اینکه دسترسی به آنها سخت شده است.
*انگیزه ها هم کم شده است.
بله؛ و موضوع دیگر این است که تعلقات خاطری که بعد از جنگ پیش آمده، روی خاطرات تأثیرگذاشته است.
*و اولویت ها را در ذهن افراد تغییر داده است...
اتفاقات سیاسی سال های اخیر باعث شده که نگاه به خاطرات هم سیاسی شود. فقط یک جناح مد نظر نیست. کسانی که گرایش اصلاح طلبی دارند شاید در نقل خاطره از کسانی که در اردوگاه اصولگرایان هستند نگویند. همین قضیه از آن طرف هم هست لذا اصل داستان با همین سانسورها فراموش می شود. در اصفهان دقیقا بعد از اتفاقات سال 88 جلسه ای داشتیم درباره سرفصل های نوشتن کتاب اصفهان در دفاع مقدس. خیلی ها معتقد بودند که مثلا نباید اسامی برخی افراد بیایید چون حضرت امام آنها را حذف کرد؛ مثلا می گفتند آقایان منتظری و طاهری اصفهانی حذف شوند. حتی هاشمی رفسنجانی و محسن رضایی را هم می خواستند حذف کنند چون موضع مشخصی نسبت به اتفاقات نگرفته بودند. آنجا یکی از دوستان خیلی ناراحت شد که این چه جنگی است که می خواهید بنویسید سپاه فرمانده ندارد، امام در استان نماینده ندارد، درست است شخصیت ها اشتباهاتی کردند اما نباید که مسئولیت آنها در جنگ را نادیده گرفت!
*به نظر شما تبلیغات منفی درباره کردها و کردستان و جو متشنجی که همیشه برای آنها تصویر شده باعث شده نویسنده ها از ورود به این حوزه هراس داشته باشند و عطای آن را به لقای آن ببخشند؟
اولین جبهه ای که رفتم کردستان بود. آن روزها دوم دبیرستان بودم و از اسدآباد همدان به منطقه رفتم. در پادگان همدان آموزش دیدم و بعد از آموزش، بنی صدر به همدان آمد و تجمعاتی در مخالفت و موافقت با وی انجام شد و برخی درگیری ها و انفجارها صورت گرفت. توجه بچه های استان به جنگ، داشت کمرنگ می شد؛ حتی برخی بر این عقیده بودند که اینجا هم جبهه است و می گفتند باید با «بنی صدری ها» مبارزه کنیم. روز سی ام خرداد آخرین باری بود که بنی صدر در همدان رویت شد و آن روز، آخرین روز آموزش نظامی من بود. بعد از دو هفته آموزشی روز 30 خرداد جنگ مسلحانه سازمان مجاهدین خلق علیه نظام جمهوری اسلامی اعلام شد. دقیقا موقعی بود که 150 نفر آماده شده بودیم تا به جبهه برویم که اعلام جنگ مسلحانه منافقین شد و حتی خیلی ها می گفتند ما را در همدان به کارگیری کنند چون بنی صدر همدانی بود و احساس می شد تعلقات بیشتر به او وجود داشته باشد.
ما آن شب تا صبح بیدار بودیم و تحرکی از آنها ندیدیم و اگر تحرکی بود جبهه متدینین که با بنی صدر بودند بعد از این اتفاق از او جدا شدند. برای همین با خیال راحت ما را به مریوان اعزام کردند. یک شب کرمانشاه و یک شب سنندج و روز بعد مریوان بودیم.
وقتی به مریوان رفتیم اولین بار بود که من فرد سنی و کُرد می دیدم و اولین بار بود که برنو به دست می گرفتم. روز اولی که وارد مریوان شدیم 2 تیر 1360 بود. اسم حاج احمد متوسلیان را شنیده بودیم که به «برادر احمد» معروف بود چون هنوز به حج نرفته بود. غلو در خطرناک بودن کُردها و ارتباط میان کُرد و فارس زیاد است چرا که آنها ترک ها و لرها را نیز عجم می دانستند و ارتباط گیری با آنها بسیار سخت بود. همانطور که به آنها می گفتند بسیجی و پاسدار جانی هستند به ما نیز می گفتند در ارتباط و دوست گیری با این افراد احتیاط کنید؛ خیلی راحت با آنها ارتباط نگیرید و شناخت میان پیشمرگه و کومله غیرممکن بود. مثلا ممکن بود دو برادر از یک خانواده یکی کومله و دیگری پیشمرگه باشد. با این حال در این شرایط اگر پیشمرگه های کُرد نبودند سپاه به راحتی نمی توانست در کردستان حرکت کند، لذا مدیون نیروهای مذهبی و پیشمرگه هایی هستیم که تعلق خاطر به امام(ره) و وطن داشتند و فریب شعارهای دهن پرکن کومله و دموکرات را نخوردند. ما حتی فرق بین دموکرات و کومله را هم نمی دانستیم.
ما را به ارتفاعی به نام کوتخت مشرف بر دره اورامانات از سمت مریوان بردند که از طرفی مشرف به چند شهر کردستان بود. دقیقا دو روز بعد از عزل بنی صدر و پیش از فرار او، ارتش هم مستأصل شده و همکاری ارتش و سپاه در حد صفر بود. ارتباطی با ارتش نداشتیم اما این چیزها را می شنیدیم. من به عنوان یک بسیجی 16 ساله، سردی ارتباط ارتش و سپاه را می دیدم. ما دوست داشتیم به آنها سلام کنیم اما آنها سلام نمی کردند یا سرد بودند. آنها نیز امید داشتند اتفاقی بیفتد که شاید بنی صدر برگردد. باور نمی کردند بنی صدر خائن است.
بالای کوتخت که رفتیم ما را توجیه کردند. آقای امینی از اصفهانی و «شهید حسین قجهای» با ما صحبت کردند. پدرش شهید قجه ای (حاج جواد) هم آشپز آنجا بود. ما را در رابطه با روستاها توجیه کردند که کدام ها دست کومله و کدام ها دست دموکرات است؛ برخی هم دست حزب رزگاری (رستگاری) بود. ما کوره راهی داشتیم که با ایستادن یک نفر به راحتی بسته می شد. در مسیر طولانی با حجم کم نیروی انسانی که در فضای بین تته تا دالانی بود کمتر از 100 نفر آنجا برای حفاظت از حمله عراق و احزاب ضدانقلاب و تجزیه طلب نگهبانی می دادیم. در این محور عریض و طویل با شیارها و درختان بلوط و صخره هایی که می شد صدها نفر زیر این صخره ها پنهان شوند، اگر حضور نیروهای بومی کُرد نبود امکان یک شب مقاومت برای بچه های مقاومت، ارتش و سپاه وجود نداشت. نفوذی ها هم سریع پیدا می شدند. مدتی که پدافند منطقه را در اختیار داشتیم، احساس بر این شد که جبهه خیلی آرام است و عراقی ها کم ایران را می زنند و ما که به کومله و دموکرات تسلط داشتیم، متوجه عدم تحرک آنها شدیم.
نامه ای به برادر احمد نوشتیم که ما تصور نمی کردیم جبهه به این شکل باشد و از حضور یکنواخت و خسته کننده در خط پدافندی کوتخت خسته شده ایم و خواهان حضور در جبهه های سخت تر و شرکت در هر عملیاتی که شما مدنظر دارید، هستیم. نکته جالب اینکه ما تا سال 69 متوجه نشدیم که فامیلی برادر احمد، متوسلیان است. لذا ما بعد از 23 روز به مریوان برگشتیم و گروه جدیدی به آنجا آمدند. ما در ارتفاعی بودیم که حتی شهریورماه هم برف می آمد. شاید غیرقابل باور باشد اما ما در فصل مرداد از برف های منطقه آب می خوردیم. هوا آنقدر سرد بود که برف را در نایلون می کردیم و لای پای خود می گذاشتیم تا قطره قطره آب شود. در شبانه روز یک وعده چای می خوردیم و به سختی با میزان کمی از آب وضو می گرفتیم. در آن مدت کسی مسواک نزد و کسی سر خود را نشست. فقط قرص صورت در وضو شسته می شد. هیچ سایبانی نبود و هیچ جایی برای نشستن هم نبود. تمام لباس های بچه ها پاره شده بود و آرنج ها و زانوها زخمی شده بود و حتی سنگر نداشتیم. غذای گرم هم نخوردیم و کلا کنسرو می خوردیم. همه محصل بودیم و بلد نبودیم غذا بپزیم. بالاخره به عقب برگشتیم تا به عملیات برویم.
یک روز جمعه ما را در منطقه تته درجنوب مریوان به خط کردند. فهمیدیم حدود 500 نفر بیشتر نیستیم که بیشتر پاسدار و بسیجی بودیم و تعداد کمی از ژاندارمری و ارتش بودند. نفری دو تا کنسرو به ما دادند که یکی را شب اول خوردیم و به ما گفتند عملیات لغو شد؛ چرا که درجه هوشیاری دشمن بالا رفته است. 29 تیر سال 1360 بود ولی آن دره سرمای زیادی داشت. تا صبح از سرما لرزیدیم و خوابمان نبرد. فرداشب همه معترض شدند چرا که سرمای شب و گرمای روز همه را دچار برونروی کرده بود. همه معترض شدند که چرا عملیات انجام نشد و توان نیروها تلف شد. یک شیر آب آنجا بود و 500 نفر در صف آب برای سرویس بهداشتیی ایستاده بودند. یکبار در صف آب بودم که شنیدم یکی از این بچه ها داد زد «برادر احمد»! و من برگشتم و حاج احمد را برای اولین بار دیدم.
بچه های سپاه آن زمان لباس مرتب تری می پوشیدند. برادر احمد هم در صف آب ایستاده بود. شهید چراغی را می شناختم از طریف او فهمیدم که این برادر احمد است. داشتند با هم صحبت می کردند؛ من قمقمه دستم بودم و برادر احمد و چراغی از من جلوتر بودند. رفتم پیش آنها دست دادم و حاج احمد را بوسیدم. صف را ول کردم سمت بچه های همشهری اسدآبادی ام رفتم. گفتم برادر احمد را دیدم و لو رفت و همه ریختند سر صف آب تا برادر احمد را ببینند.
آن شب ما را به ستون تا پای قله شنام حرکت دادند. سرگرد صفایی که ارتشیِ شجاعی بود در کلامش فصاحت و بلاغت زیادی داشت. هیکلش هم ورزشکاری بود. اول برادر احمد صحبت کرد و بعد، او. دوباره قرار شد عملیات انجام شود. گروه اول اصفهانی ها و دوم همدانی ها و کاشانی ها و گروه سوم ارتش و ژاندارمری ها بودند. گروه اول قرار شد با حمله هلی کوپترها به خط بزنند و گروه دوم با طلوع آفتاب و گروه سوم هم بعد از آن. خیلی راحت قله فتح شد. فکر کنم تنها یک شهید در این مسیر دادیم. شهید چراغی را روز عملیات دیدم که یکی از شیشه های عینکش شکسته بود و تعدادی از اسرای عراقی را به سمت عقب می آورد. دو سه ساعت اول جبهه آرام بود و دو سه ساعت بعد آتش سنگینی روی ما ریخته شد که ما هیچ سرپناهی نداشتیم. شیارهایی روی ارتفاع بود ولی نیروها هم زیاد بودند. نزدیکترین توپخانه به آن منطقه پاسگاه ژاندارمری بود که بردش می رسید اما پشتیبانی صورت نگرفت. با اینکه سرگرد صفایی همدوش برادر احمد بود اما باز هم ازسوی ارتش به خوبی کمک نشد.
من تا آن روز، خون دماغ یا حتی تصادف هم ندیده بودم اما آن روز همه اینها را دیدم. زیر صخره ای پناه گرفته و خوابیده بودم و با اصابت هر خمپاره می پریدم. آن روز شهادت خیلی ها را به چشم دیدم اما خواب بر چشمانم غلبه می کرد. مرد میانسالی بالای سرم آمد و گفت چه می کنید؟ گفتم: خوابم میاد... گفت: بلند شو... فکر کردم می گوید پاشو که کس دیگری بیاید اما گفت: دنبال من بیا. 6 فروند قاطر آورده و به بوته های گون بسته بود. اشاره کرد به جنازه ها و گفت: اینها پدر و مادر دارند بیا کمک کن تا آتش سنگین نشده اینها را بفرستیم عقب.
من در ذهنم گفتم احتمالا می خواهد جنازه ها را روی قاطر بار کند و افسار را به من بدهد تا من از این جهنم خلاص شوم. من که تا آن روز خون دماغ هم ندیده بودم مجبور شدم کمک کنم تا جنازه ها را روی قاطر بگذاریم. فقط لباسشان را می گرفتم که به من گفت: نجس من و تو هستیم؛ این پاک است، پایش را کامل بگیر!... تمام دست و پایم می لرزید. از یک طرف داد زدند بیایید اینجا، یک جنازه دیگر هم هست. رفتیم سمت جنازه که در یک سنگر عراقی بود و بعد فهمیدیم جنازه شهید احمد چراغی است. من تا چند سال پیش فکر می کردم احمد و رضا چراغی برادرند، اما فهمیدم نسبتی ندارند. احمد خانواده آنور آبی و سرمایه داری داشت. لباس چریکی که تن شهید احمد چراغی بود را هم شنیدم خواهرش از خارج از کشور آورده بود که در نهایت بعد از شهادت چراغی، به برادر احمد رسید.
بالاخره رفتیم داخل سنگر. یک کلت کوچک بود که از کمر شهید احمد چراغی باز کرد و به من داد و گفت: این را بده به برادر احمد و سریع برگرد... پیش برادر احمد رفتم و دیدم دارد با سرگرد صفایی دعوا می کند. سرگرد می گفت احمد بچه ها دارند می روند که راست هم می گفت؛ با هر مجروح 4 نفر هم برمی گشتند که به نوعی در حال فرار بودند چرا که حتی پناهگاهی هم وجود نداشت. روحیه ها تضعیف شده بود. بسیاری از آنها از تشنگی و گرسنگی به عقب برمی گشتند. البته خوشبحال آنها که رفتند و نماندند چرا که ماندن آنجا خودکشی بود. ما ماندیم و من شاهد این اتفاق بودم. کلت را دادم به برادر احمد و گفتم این کلت آقای چراغی است و جنازه را دارند می برند. به من گفت: بذار آنجا و برو... در مسیر بازگشت هرچه نگاه کردم قاطری ندیدم برای همین خوشحال شدم که آن فرد اصفهانی با جنازه چراغی رفته است. بعدها متوجه شدیم جنازه شهید احمد چراغی برنگشته است. در مسیر یکی از دوستانم را دیدم که تیر خورده بود. به من گفت: رستمی وقتی برگشتی عقب، حمایل من را بردار و ببر... حمایل را که برداشتم وزنم سنگین شد؛ حمایل و اسلحه خودم هم بود.
او که رفت جعفر مولایی را دیدم که بعدا شهید شد. از من پرسید: کجا می روی؟ گفتم: می روم پیش بچه ها... او هم آمد. رفتم زیر صخره ای پیش دوستانم و یک ساعت پیش آنها نشستم. آفتاب در حال غروب بود. یکی گفت: شب کجا می روی؟ گفتم: جایی نمی روم همینجا پیش شما هستم. گفت: رستمی ناراحت نشی ها، اما اینجا جا برای خودمان هم تنگ است، تا شب نشده برو یک جایی پیدا کن. جعفر دست من را گرفت و به حالت قهر رفتیم زیر صخره. البته من مشکلی نداشتم اما جعفر ناراحت شده بود. تا صبح آتش ریختند و باز هم نتوانستیم بخوابیم. حدود سه شب بود که نمی خوابیدیم. شب های قبل هم درست نخوابیده بودیم. باد شدیدی می آمد و هوا خیلی سرد بود. شب 30 تیر 1360 وسط تابستان و غروب 19 رمضان بود. صبح جعفر مولایی به من گفت من می روم پیش بچه ها بخوابم. بعد از اذان صبح کاملا خمپاره قطع شد. غافل از اینکه چه اتفاقی افتاده. او رفت و من همانجایی که نشسته بودم در شیار خوابم برد. یکباره دیدم یکی دارد گریه می کنند. من از صدای گریه بیدار شدم. گفتم: چه شده؛ محاصره شده ایم؟ گفت: بدتر از آن، همه شهید شده اند و جز ما کسی زنده نمانده است. گفت همه کسانی که خوابیده بودند، شهید شدند. ظاهرا قبل از اذان مغرب هم شهید شده اند یعنی نیم ساعت بعد از خروج ما از محل آنها، شهید شده بودند.
ساعت هفت صبح فردای آن روز بود که متوجه شدیم کاملا محاصره شده ایم و کمتر از 50 نفر مانده بودیم. عده ای گفتند جمع شویم و نارنجک بکشیم و کشته شویم و اسیر نشویم اما عده ای گفتند اسیر شویم. برخی گفتند مشخص نیست شاید بتوانیم فرار کنیم. یک گلوله هم شلیک نمی شد. نزدیک ساعت 12 بود که یکباره چند گلوله خمپاره از پشت جبهه ما سمت عراقی ها آمد. ما مقداری مهمات داشتیم که خمپاره به داخل همان مهمات خودی خورد و آرپیچی ها آتش گرفت و آتشباران شد اما کسی آنجا مجروح نشد. در این فضایی که منتظر اسارت یا فرار بودیم یکباره دیدم آقایی از سمت نیروهای خودی بالا می آید و عراقی ها او را می زدند. بلند شدن خاک از زیر پای این فرد را می دیدم اما او به صورت معجزه آسا بالا آمد و از همان تیراندازی بود که فهمیدم قله سقوط کرده است. ما را دید و سلام و احوالپرسی کرد و گفت: دیدید من از کجا آمدم. شما همه از همین قسمت برگردید عقب که محاصره شده اید و اگر برنگردید اسیر می شوید.
ما از همان قسمت و زیر تیر راه افتادیم. حدود 2 ساعت راه رفتیم تا رسیدیم به اول خط مقدم روز قبل خودمان. یک رادیوی کوچک داشتم که روشن کردم؛ داشت اخبار جنگ را می گفت. برادر احمد ساعت حدود 4 برگشت. هنوز هم جنازه شهدای عملیات شنام آنجاست و نیامده است.
بعد از آزادسازی حلبچه به آن محل رفتم اما منطقه کاملا مین گذاری شده بود. فقط توانستیم سه شهید پیدا کنیم. یقین دارم که سه قسمت از سه جنازه را تحویل دادیم و من مأمور شدم به بنیاد شهید خبر دهم که تعدادی از جنازه های آن5 نفر مانده است. رئیس بنیاد شهید شهر رفت با خانواده شهدا صحبت کرد که چه کنیم؟ آنها گفتند ما شهادت فرزندانمان را قبول کرده ایم و اگر بیایند داغمان تازه می شود. بعدها سال 71 بود که جنازه هایی پیدا شد و آمد.
برادر احمد خیلی پکر بود. آقای شعبانی به برادر احمد گفت آیا حقیقت دارد که امشب مجددا عملیات داریم؟ گفتیم 5 جنازه آن بالا مانده است که برادر احمد این را شنید و خیلی گریه کرد. به هر حال پیکرها اصلا در دسترس نبود. خبر به شهر رسید.
*گفتید شنام و یاد کتاب شنام، نوشته آقای کیانوش گلزار راغب افتادم...
کیانوش گازار راغب که کتاب شنام را نوشته است، در زمان محاصره بالا نبود و روز قبل برگشته بود. برادرِ کیانوش به نام نباتعلی فتاحی آمده بود که احوال کیانوش را بگیرد. دیدند چشم های کیانوش کاسه خون شده است، البته ترکش نخورده بود اما احتمالا از موج انفجار این حالت شده بود. آنها گفتند تا دوشنبه صبر کنید و بعد از آمدن ستون زرهی با آن ها به عقب بگردید. ظاهرا هفته ای دو بار ستون با تجهیزات کامل نظامی برای تأمین امنیت جاده می آمد. اما آنها گفتند: لباس شخصی می پوشیم و خودمان می رویم. آنها پنجشنبه با مینی بوس شخصی به مریوان می روند و جمعه صبح به جاده خاکی جانواره (اسلامدره) می روند تا به حزب رزگاری نخورند که اسیر می شوند. که پاسدار بود و حسن مراد که ریش داشت بعد از یک ماه اعدام می شوند و متوجه می شوند کیانوش برادر کوچک نباتعلی است و او را اعدام نمی کنند.
الان جنازه حسن مراد مرادی و نباتعلی فتاحی در بهشت محمدیه سنندج دفن است. بعد از اعدام نیز ماموستای روستا آنها را کفن کرده بود و با احترام دفن شده بودند که حتی کومله ها با ماموستای روستا بدرفتاری می کنند که چرا آن ها را اینگونه خاکسپاری کرده است.
*با شهید جلال بارنامه چطور آشنا شدید؟
بعدها به یک یادواره شهدا در مریوان رفتم مراسم که در تابستان سال 82 بود بالاخره تمام شد. فردی بود جلال بارنامه؛ بود سنش از ما بالاتر بود؛ پرسیدم او کجاست. گفتند در مراسم بود. گفتند از کجا می شناسیدش؟ گفتم از تابستان 60 در عملیات شنام می شناسم. از من پرسیدند مگر آن زمان چند سالت بود؟ گفت: من جلال بارنامه هستم. بعد از آن دیگر با هم ارتباط گرفتیم. یک شب رفتم مریوان نخواستم منزل ایشان بروم و وقتی برگشتم به او زنگ زدم. گفت: شب کجا خوابیدی؟ گفتم پلاژ کنار دریاچه زریوار خوابیدم که خیلی ناراحت شد. بعد از آن هربار زنگ می زدم می گفت رفتی پلاژ خوابیدی؟!
*خبر شهادت شهید بارنامه را چگونه شنیدید؟
یک روز فهمیدم سردار جهروتی حالش خوب نیست. به عیادتش رفتم. گفت من را از کجا می شناسی؟ گفتم از سال 60. گفت: بقیه را می شناسی و با کسی در ارتباط هستی؟ گفتم: با جلال بارنامه در ارتباطم. گفت: او که شهید شد. گفتم: نه شهید نشده. گفت: آن زمان را نمی گویم چهار پنج روز پیش شهید شد. برنامه تلویزیونی اش هم پخش شد. ترورش کردند. بعد زنگ زدم پسر کوچکش. بهزاد گوشی را برداشت؛ احوالپرسی گرم کردم. گفتم یک شایعه ای شنیدم آیا واقعیت دارد که او بغضش ترکید و گریه کرد.
*عامل شهادت شهید بارنامه را چه می دانید؟ این ترور چه نفعی برای پژاک داشت؟
سال 83 حاج جلال حدود 60 سالش بود. حاج جلال اگر شهید نمی شد سازمان پیشمرگه فراموش می شد. الان توجه به کردها به خاطر شهادت حاج جلال است که همین موضوع جان جدیدی به سازمان داد. تشکیلات پیشمرگان جمعی بودند که وقتی اتفاقاتی سال 85 افتاد کردستان را ترک کردند و در تهران تحصن کردند که دولت در حق مریوان بی توجهی می کند و در حال سقوط است که جلال بارنامه هم جزء آنها بود. بعد اتفاق 23 تیر مریوان پیش می آید که غالبا بومیان مریوان در جریان آن شهید می شوند. حزب کومله فراخوانی می دهد و جشنی گرفته می شود و به مقدسات توهین می کنند. مقابل مرکز فرهنگی که سازمان پیشمرگان داشته و مسلح هم بودند می روند و تیراندازی می شود و همه افراد ساختمان در 23 تیر سال 58 شهید می شوند. بعد سپاه وارد عمل شده و حاج احمد مستقر می شود. پیشمرگان محدود بودند و راحت قابل شناسایی بودند. سپاه و نیروهای ارتش که در مریوان مستقر بودند به خانواده های آنها تعرض نمی کردند و حتی کمک مالی هم می کردند. سپاه به خانواده های کردستان که بی سرپرست بودند و سرپرستشان گول احزاب را خورده بودند و رفته بودند، نفت و آرد می داد اما آنها آنقدر بی رحم بودند که به خانواده پیشمرگان تعرض می کردند. اگر با من بود برای همه زنان و دختران و خانواده تک تک پیشمرگان گواهی جبهه صادر می کردم.
شهیده حنیف رستمی بود که به جرم دفاع از بچه هایی که پیشمرگه بودند و دفاع از پاسدارها هم خودش هم فرزندانش شهید می شوند. عثمان فرشته و ابراهیم مرادی هم در مریوان شهیدشدند.
*آقای رستمی شما اولین بار که اعزام شدید به مریوان رفتید؛ این روزها هم به این شهر می روید؟
سالی دو سه بار با خانواده به مریوان می روم.
*وضعیت مریوان نسبت به گذشته چگونه است؟
قابل مقایسه نیست. شهرستان مریوان سه چهار برابر شده است. به مریوان می گفتند قم غرب یعنی شهر مذهبی کردستان و غرب کشور. هم مذهبی و محب اهل بیت(ع) بودند و هم درصدی که ساکن شهر مانده بودند بعدها با بمباران آواره روستاهای اطراف شدند اما کسانی که ماندند محب سپاه و بسیج بودند و خوب مهمان نوازی کردند. اولین باری که بعد از جنگ به خرمشهر رفتم داشتم دیوانه می شدم. لباس شخصی را در خرمشهر نامحرم می دیدم. خیلی از افراد جبهه بودند اما برای آنها جبهه حساب نشده بود.
*اگر خاطره کوتاهی از شهید بارنامه دارید بگویید.
حتی اگر بارنامه شهید نمی شد و می ماند تصور نمی کنم می توانست سازمان پیشمرگان را در تاریخ ماندگار کند و شهادت ایشان جرقه ای در ذهن فرماندهان سپاه زد که این تشکیلات فراموش نشود. بعد از سال 63 سازمان در بسیج ادغام شده بود برای همین خیلی در ذهن نماند اما هنوز هم در آن ناحیه به این افراد پیشمرگه می گویند.
*شما فرمودید به شما سفارشی برای چاپ کتاب درباره ایشان شده است.
بنیاد شهید سنندج که رفتم و سری به بنیاد شهید زدم گفتند اگر به شما پیشنهاد نوشتن کتابی برای کردستان شود چه نظری دارید. البته خبر دارند که من علاقه زیاد به کردستان دارم که البته من از پیرانشهر تا سرپلذهاب و هرجا که پیشمرگان امام(ره) آنجا علیه صدام و تجزیه طلبان جنگیدند، کردستان می بینم که ورای تقسیمات جغرافیایی است. به من گفتند: اگر کتابی بخواهی بنویسی برای که می نویسی؟ گفتم: برای شهید بارنامه چون برای من آسان تر است. با خانواده ایشان ارتباط دارم و خاطرات خوبی از خودش دارم.