گروه جهاد و مقاومت مشرق - می گویند «باورمان نمی شد» و این اولین جمله از توصیف لحظه دیدار اکثر خانواده های شهدایی است که یا به دیدار مقام معظم رهبری رفته اند و یا رهبر انقلاب در منزل آنان حاضر شده است. برخی دیگر هم هستند که می گویند اطلاع داشتند و خبر دیدار رهبر انقلاب را یا دلشان گواهی داده و یا شهیدشان خانواده را مطلع کرده است.
خانواده هایی که تنها خواسته شان در قبال تقدیم شهیدشان، دیدار با مقام معظم رهبری است. این خانواده ها لحظه دیدار با رهبری را بهترین لحظه زندگی خود می دانند، هدیه ای با ارزش که شهیدشان به آنها داده است. برای پی بردن به این حس ناب به سراغ خانواده شهید مصطفی عارفی رفتیم تا از حال و هوای همسر شهید از حضور مقام معظم رهبری در منزلش در ایام نوروز بپرسیم. روایت زیر ماحصل گفتوگوی خبرنگار ما با همسر این شهید است.
تعبیر یک خواب
همیشه زمان هایی که با خودم نجوا می کردم و سختی های بعد نبودن مصطفی را به امام رضا (ع) می گفتم دلم به یک امید زنده بود؛ اینکه سختی ها تمام می شود و من رهبرم را از نزدیک می بینم.
درباره شهید عارفی بیشتر بخوانیم:
آدم زرنگ خودش را به قافله یاران حسین(ع) میرساند
ما زنده باشیم و یک عده بیت رهبری را تهدید کنند؟!
همه مجذوبش میشدند + عکس
لطفا کمی عصبانی باش! + عکس
درباره شهیدی که MDFکار بود + عکس
اگر به مرگ طبیعی بمیرم هیچکس را نمیبخشم
اولین بار نبود، این خواب را چندین بار دیگر دیده بودم، اینکه مقام معظم رهبری مهمان منزلمان می شوند. اینبار هم خواب دیدم آقا به منزلمان آمدند و نماز خواندند، اما این خواب با دیگر خواب هایم فرق داشت، دلم روشن بود که این اتفاق بالاخره می افتد، این خواب را نشانه ای دانستم و دلم را سپردم به خدا.
آخرین روزهای سال 96 بود، شهر روزهای پرهیاهوی قبل از تحویل سال را طی می کرد اما من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم، کلافه بودم، خانواده ام بارها از شهرستان تماس گرفتند که به دیدارشان بروم، راه دور بود و من هم بی میل، بالاخره وقتی پدر تماس گرفت چون احترام زیادی برای حرفش قائل بودم حاضر شدم به شهرمان بروم، اما رفتنم با بی میلی بود، وقتی هم که به خانه پدرم رسیدم همش دلم در مشهد بود.
انتظار
از آنجا که قبل از رفتن، خواب دیدار رهبری را دیده بودم به همه سپردم اگر خبری شد و احتمال دیدار با آقا را دادند به من خبر دهند تا خودم را سریع به مشهد برسانم، گفته بودم حتی اگر یک درصد هم احتمال چنین اتفاقی را می دهید به من اطلاع بدهید که خودم را برسانم. از بعد شهادت مصطفی انگار هر روز منتظر بودم، دلم می خواست هر طور شده ایشان را ببینم. یک بار که فرزندان شهدای مدافع حرم را برای دیدار با رهبری به تهران دعوت کردند پسر کوچک را خانه پدرشوهرم گذاشتم و به همراه پسرم به تهران آمدم، به امید اینکه لحظه ای با ایشان دیدار نزدیک داشته باشم اما اصلا اجازه داخل شدن ندادند. باورم نمی شد که این همه راه آمدم اما نتوانستم ایشان را ببینم.
دیدار با ذکر یا حسین (ع)
ششم عید روز دوشنبه بود. پدر شوهرم تماس گرفت خبر داد قرار است خانواده شهدا را برای دیدار آقا ببرند و شاید ماهم جزو آن خانواده ها باشیم. بلافاصله از شهرستان راه افتادم. فردا خبر دادند که آماده بشویم تا به حرم برویم. چند ساعت بعد گفتند یکی از شخصیتهای مهم قرار است به منزلمان بیاید. اصلا پیش بینی نداشتم که شاید این شخص آقا باشد. یک ربع قبل از رسیدن مقام معظم رهبری به ما اطلاع دادند که ایشان مهمان منزل ما هستند. نمی دانم واقعا چطور باید آن لحظه را توصیف کنم، انگار شک داشتم، اصلا در حال خودم نبودم. به محض اینکه چهره رهبری در قاب چشمانم نقش بست تنها کاری که کردم گریه بود.
همیشه در لحظه های حساس ذکر «یا حسین (ع)» را به زبان می آورم. مثل زمانی که خبر شهادت مصطفی را دادند با این ذکر آرامش گرفتم با این تفاوت که اینبار از شدت خوشحالی این ذکر بر لبانم جاری شده بود. دعا می کردم که اشک هایم اجازه بدهند تا بتوانم رهبری را ببینم.
صحبت هایی که از سادگی رهبر می شد را شنیده بودم تا زمانی که ایشان وارد منزل شدند و به عینه دیدم. خیلی ساده روی صندلی ای که با خود آورده بودند، نشستند، انقدر در حال و هوای خودم بودم که به خاطر ندارم چه لباسی به تن داشتند، حتی دقیقا صحبت هایشان را به خاطر ندارم، تنها چیزی که از صحبت هایشان به خاطرم هست آنجایی است که گفتند شما هم همراه همسرتان در این مبارزات شرکت داشتید. از من خواستند توضیحاتی بدهم اما اصلا دوست نداشتم صحبت کنم، معرفی کوتاهی کردمف بیشتر دوست داشتم ایشان صحبت کنند.
مصطفی حضور داشت
از اجر من صحبت کردند و اینکه من هم همراه همسرم در جنگ بوده ام، اگرچه می توانستم با ناله و گریه جلوی همسرم را بگیرم اما همراهش شدم، از پسرم پرسیدند که گفتم مدرسه می رود. توضیح دادم وقتی فهمیدیم در مدرسه ای که هست می خواهند سند 2030 را اجرا کنند چون نگران بودیم او را به مدرسه دیگری فرستادیم. مقام معظم رهبری به همراهانشان اشاره کردند و گفتند: به این ها می گویند زیرک و باهوش.
در دلم می گفتم کاش مصطفی بود و این احساس زیبا را با من شریک می شد، هر چند حس کردم در جمع حضور دارد و لبخند می زند، قلبم آرام شد و به خودم اطمینان دادم که صد در صد حضور دارد.