گروه جهاد و مقاومت مشرق -حسین امیدواری متولد سال ۶۵، یازدهمین فرزند و آخرین پسر خانواده ۱۴ نفره خود بود. پدرش در زمان جوانی به شغل شریف بنایی مشغول بود و حسین نیز بعدها در کنار برادرانش همین شغل را ادامه داده بود.
سیداحمد معصومینژاد، تا امروز کارگردانی مستندهای متعددی را برعهده داشته است اما مستندهای او از مادران شهدا با نام مادرانه، همیشه به عنوان گل سرسبد آثار او میدرخشیده است. ازانجایی که در مستندها فقط گوشهای از محتوای گفتگوها جا میگیذ و منعکس میشود، از او خواستیم گفتگوهایش با مادران شهدای مدافع حرم را در اختیار مشرق قرار دهد تا بی کم و کاست برای مخاطبان، منتشر شود. آنچه در ادامه میخوانید، قسمت اول از گفتگو با مادر شهید حسین امیدواری است که در دفاع از حرم به شهادت رسید. روح او و همرزمان شهیدش شاد...
***
بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمه امیدوار، مادر شهید حسین امیدواری هستم. سال ۱۳۲۹ در یزد به دنیا آمدم. حسین هم سال ۱۳۶۵ به دنیا آمد.
*پدرم ساعت ۹ میخوابید
یک بچه بودم. تا ۱۱ سالگی تک فرزند بودم. بعدش خداوند یک برادر و یک خواهر به من داد. یزد زندگی می کردیم. از ۴ سالگی پدر و مادرم آمدند تهران و من را هم به تهران آوردند. خانهمان هم ۱۶ متری امیری و نزدیک سینما جی بود. از سن ۱۶ سالگی عروس شدم و زندگی ام مستقل شد. پدرم از صبح می رفت به گلخانه ای در چهارراه رضایی و کار می کرد. ظهر هم میآمد خانه و ناهارش را می خورد و می رفت. غروب هم به مسجد می رفت و نمازش را می خواند. سخنرانی و روضه را گوش می داد و بعدش هم می آمد خانه. بعش شام و میوه و چای می خورد و ساعت ۹ چه در تابستان و چه در زمستان می خوابید. ساعت ۳ صبح هم بیدار می شد. نمازش را می خواند و هنوز تاریک بود که می رفت سر کار. به ما هم می گفت من هر چقدر زود بروم بیرون می بینم که مردم زودتر از من در خیابان هستند.
* مادرم هم نمازش را هم سر وقت می خواند
مادرم هم بنده خدا خانهدار بود. غذا درست می کرد و به ما رسیدگی می کرد. مادرم از نظر اعتقادی و مذهبی خیلی خوب بود. پدرم هم الحمدلله یک شاگرد گلخانه بود. صبح تا شب کار می کرد و یک لقمه نان حلال می آورد. مادرم هم اعتقادش با خدا و پیغمبر بود. هر کجا روضه بود می رفت. نمازش را هم سر وقت می خواند.
*در مکتبخانه قرآن را یاد گرفتم
آن موقع من را مدرسه نگذاشتند. فقط گذاشتند که قرآن را یاد بگیریم. پدرم می گفت دختر نباید به مدرسه برود چون بیحجاب می شود و کارهای خلاف را از بچه ها یاد می گیرد. اما به مکتب رفتم و قرآن را خواندم. اعتقادشان اینطوری بود که دخترها بی چادر نشوند. الحمدلله از همان موقع که من بچه بودم و پدرم تابستان ساعت ۳ و زمستان ساعت ۴ بیدار می شد، همینطور به من عادت داده بود که بیدار بشوم و نماز صبحم را بخوانم. الان هم عادت کرده ام و بیدار می شوم. وقتی هم که به خانه خودم آمدم، در جلسات و روضه ها شرکت می کردم. با وجود این که عیالوار بودم و با ۱۲ بچه، دستتنها بودم، اما به این کارهای اعتقادی هم می رسیدم. الهی شکر با بچه هایم به نماز جمعه و جلسه روضه هم می رفتم. الحمد لله امیدم پیش خدا بود. حتی بچه هایی که داشتم، پدرشان بنا بود؛ گاهی کار داشت و گاهی هم کار نداشت. ناشکری نمی کردم و اعتقادم دست خدا بود. شب که می شد می گفتم به امید خودت؛ خودت روزی این ها را می رسانی.
*هر شب سوره واقعه میخوانم
شب ها اگر ساعت ۱۲ هم بود، سوره واقعه را میخواندم و هنوز هم می خوانم. الهی شکر هیچ موقع هم درنماندیم. هر وقت کسی می پرسید فلانی چند تا بچه داری؟ و می گفتم ۱۲ تا؛ می گفت واااای؛ چی کار می کنی؟ می گفتم هیچی؛ خدا طاقت داده که هم کارشان را می توانم بکنم و هم روزی شان را خودش می دهد. الحمدلله ۵ تا پسر داشتم که الان ۴ تایشان هستند. شکر خدا بچه های باایمان، نمازخوان و متدین هستند. همسرانی هم گرفتهاند و آنها را خوشبخت کرده اند که خیلی هم خوشحال هستم. دخترانم هم الحمدلله باحجاب و قرآنی و با نماز و عبادت هستند.
* پسرعمو دختر عمو بودیم
من با همسرم پسرعمو دختر عمو بودیم. من ۱۶ سالم بود و ایشان هم ۲۳ سالشان بود که عروسی کردیم. الحمدلله با هم خوب بودیم تا الان. الان هم خوب هستیم. الهی هیچ خانه ای بیمَرد نشود؛ خانه من هم بیمَرد نشود.
یک سال و شش ماه بعد از عروسی، خدا یک دختر به ما داد. بعدا بچهها شیر به شیر به دنیا آمدند. وقتی بچههام یک سال و دو ماه می شدند، فرزند بعدیام به دنیا میآمد. سه تا بچههایم هم از دنیا رفتند. بعدا ۱۲ بچه خدا به ما داد تا حسین آقا. حسین آقا بچه یازدهمی من بود که ۱۰ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ به دنیا آمد. هفت دختر و پنج پسر دارم که یکی شان شهید شد و الان چهارتا دارم.
هنوز بچهها در رحِمَم بودند که اسمشان را می گذاشتیم. همان اول قربان خدا بروم، اسم را می گذاشتیم و می گفتیم اگر پسر است این و اگر هم دختر است، این اسمشان باشد. الان علیرضا دارم، محمدرضا دارم، ابوالفضل دارم، محسن دارم و حسین که شهید شد.
دخترهایم هم همه اسمشان معصومه، صغری، کبری و... است. یکی از دخترانم به اسم اکرم هم بعد از حسین به دنیا آمد.
* حسین باهوش بود
حسین هم باهوش بود و هم از بچگی من را اذیت نمی کرد. مثلا اگر کاری هم می خواست بکند، سفت و سخت می کرد. خیلی به فکر بود. من یادم نیست که این بچه من را اذیت کرده باشد. من آنقدر دوستش داشتم که بهش می گفتم داداش. فقط یک دفعه نمی دانم چه کار کرد که دعوایش کردم و نیم ساعت دیگر یک دفعه دیدم آمد و گفت مامان! دیگه داداشت نمی شودم چون من را دعوا کردی. همین طور فکر کرده بود که چطوری ناراحتی اش را به من بگوید. فکر کنم حدود ۵ سالش بود. همین کارها را می کرد که در قلب من بود.
* معلم و مدیر مدرسه دوستش داشتند
بعدا هم در مدرسه خیلی احترام داشت چون اصلا بچه باتجربهای بود؛ مثلا معلم و مدیرو همه کادر مدرسه دوستش داشتند. این بچه را از طرف بسیج بردند مشهد. ۱۰ سالش بود. آنجا که رفته بود برای خواهر و برادرهایش سوغاتی آورده بود و برای من هم جانماز آورد که اولین هدیهاش به من بود. بعدا هم دوباره سال اول یا دوم دبیرستان بود که برای مکه و حج عمره اسم نوشته بودند. اسم حسین هم در آمده بود. بعد مدیرش حسین را فرستاده بود خانه که برو به مادرت بگو اسمت درآمده و بیاید دفتر. من رفتم دفتر مدرسه و آقای مدیر گفت که حسین اسمش در آمده برای مکه. گفتم من قبول دارم و هر چه هزینهاش می شود می دهم تا حسین را ببرید. آن آقا گفت خودتان رفته اید مکه؟ گفتم نه؛ من مکه نرفتهام اما دوست دارم حسین برود. آن وقت همان جا قبول کردم و رضایتش را دادم و آمدم خانه. همین که توی راه داشتم میآمدم و خیلی هم خوشحال بودم که حسین می خواهد برود مکه، یک کیففروش آنجا بود و یک کیف خریدم برای نماز جمعه که جانمازم را زیر چادر بیندازم و راحت باشم. به خاطر این که برای حسین رفته بودم مدرسه اش، این کیف را خیلی دوست داشتم و خاطرات آن روز برایم زنده می شود.
*سوغات مکه
حسین هم به مکه رفت و آنجا نمی دانست که چه چیزی برای من و خواهرانش بخرد. یک حاجخانم ایرانی آنجا ایستاده بوده و به ایشان گفته من می خواهم برای مادر و خواهرانم چادر بخرم؛ شما بیایید من را کمک کنید. آن بنده خدا هم که خیر ببیند، یک توپ چادری برداشته بود و حسین هم پولش را داده بود و آن را حسین به تهران آوردم. چادرش هم خیلی خوب بود و هنوز هم آن را داریم. این هم از جریان خریدش از مکه.
*حج دوباره
همیشه فکرش کار می کرد. دوباره ما خودمان میخواستیم برویم حج عمره، من تصادف کرده بودم و کمرم درد می کرد. حسین گفت من همراه تو می آیم مکه که تو را بگذارم توی چرخ و این ور و آن ور ببرم که نمی توانی راه بروی، اذیت نشوی. واقعا هم همین کار را کرد؛ دفعه دوم حجش هم همراه ما آمد و من را همیشه توی چرخ می گذاشت و در مدینه و مکه می گرداند. مثلا برای دور خانه خدا همراه من بود و خیلی خاطره خوبی بود که برای من ماند. خیلی بچه مهربانی بود. برای هیچ کسی بدی نکرد.
ارتباط حسین آقا با برادرانش هم خیلی خوب بود. حسین تک بود. دو تا پسران اولیام با هم بودند. دو تا پسرهای دومیام هم که یکیاش همین آقا ابالفضل و یکیشان هم آقا محسن است، با هم بودند. در مسجد و بسیج و اردو و هر کجایی که می خواستند بروند، با هم بودند. ولی حسین، طفلی، تک و تنها بود. چون مابین چهارتا دختر به دنیاآمد. تک بود و رنج می برد. تنها بود اما بسیج می رفت و مسجد می رفت اما آنطوری که این دو تا با هم بودند، تا این که تک باشی خیلی فرق می کند و خیلی سخت است.
* سپردم دست خدا
اولین روزی که به مدرسه رفت، من رفتم گذاشتمش آنجا و آمدم خانه. دو سه دفعه هم می رفتم و می آوردمش. بعدا دیگر گفتم خدایا! من که بچهدارم و نمی توانم این بچه را ببرم و بیاورم، الحمدلله از پیادهرو می رفت و دیگر نباید از خیابان رد می شد. به خدا می گفتم پسرم را سپردم دست خودت. آیتالکرسی را هم می خواندم و می گفتم خودت به مدرسه برو و خودت بیا.
*ماجرای چراغ قوه
دوران مدرسه که می رفت، مثل این که در خانه اذیت و آزار نداشت، آنجا هم همینطور بود و اذیتی نداشت و گوش به حرف معلمها می داد و احترام همه را حفظ می کرد و معلمها هم خیلی احترام حسین را داشتند. مثلا قرآن که میخواند، خیلی دوستش داشتند. یک دفعه هم جایزه بهش داده بودند که کلاس دوم بود. به من گفتند که برای حسین یک چیزی که دوست دارد بخر و بیاور مدرسه تا ما بهش بدهیم. من هم میدیدم که زمان جنگ بود، چراغ قوه خریدم برایش. بردم مدرسه و همان چراغ قوه که خریدم و بردم مدرسه، دیدم که ظهر آمد و گفت مامان! به من جایزه دادهاند. گفتم چه جایزه ای دادند. گفت چراغ قوه داده اند و می خواهم بروم و بدهم به رزمندگان. همان چراغ قوه را به مسجد برد و داد برای رزمندگان. آنقدر خوشحال بود که این کار را کرده است.
*خوشتیپ بود
بزرگتر که شده بود، یک دفعه یک نفر آمده بودم خانه ما و بیماری زونا داشت و من هم چون تصادف کرده بودم و طحال نداشتم، از او زونا گرفتم. من را برداشت و برد بیمارستان رازی. رفتیم آنجا و شماره و نوبت تمام شده بود. هر کسی حسین را می دید از او خوشش می امد چون خیلی باایمان و سرپایین و محجوب بود. لباس خوب تن می کرد. خیلی قشنگ می گشت. رفته بود آنجا و گفته بودند برو فردا بیا. حسین هم رفت آنورتر پیش یک آقا دکتر که آنجا نشسته بود و گفت مادرم را آوردهام دکتر و شماره و نوبت تمام شده. آن آقای دکتر آمد و یک شماره بهش داد و من را برد دکتر. یعنی اینقدر آقای دکتر خوشش آمده بود چون بچه با معرفت و باتربیتی بود. لباس های ترتمیزی می پوشید و همیشه پیراهنش را روی شلوار می انداخت و لباسش آستین بلند بود.
ادامه دارد...