گروه فرهنگی مشرق - شرح اسم" عنوان
کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که توسط هدایت
الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
به چاپ رسیده است. البته این کتاب اولین بار همزمان با برگزاری نمایشگاه
بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی اغلاط تاریخی،
توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن اغلاط، چاپ و در
اختیار علاقه مندان گرفت. در نظر داریم هر روز بخشی از این کتاب را منتشر
کنیم.
آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش سی و نهم این کتاب است.***انتقال به مشهد
ظواهر امر نشان مي داد كه مسئولان انتظامي شهر اصرار داشتند هر چه زودتر وي را به مشهد بفرستند، اما ژاندارمري منطقه از انتقال وي در هراس بود. روز نوزدهم خرداد، سرهنگ افتخار، سرپرست شهرباني هاي خراسان ، به رئيس ساواك استان اطلاع داد كه دستور داده شد. "آقاي سيدعلي، فرزند حاجي سيدجواد خامنه اي، محصل مدرسه حجتيه ق م، 24 ساله ... را با پرونده به مشهد اع زام كه به ساواك تحويل شود. اما شهرباني بيرجند گفت كه وي را به هنگ ژاندارمري معرفي كرده تا به مشهد اعزام كنند، اما اين هنگ از بدرقه او با اتوبوس به عذر اين كه ممكن است در بين راه تظاهراتي رخ دهد خودداري مي كند. سرهنگ افتخار در اين نامه "محرمانه" و "خيلي خيلي فوري" از ساواك خراسان خواست، دخالت كرده، ژاندارمري بيرجند را وادار به اعزام زنداني نمايد. موضوع حل شد كه يك روز بعد، ژاندارمري مجبور گرديد با تمهيداتي آقاي خامنه اي را به مشهد منتقل كند.
سرتیپ منوچهر هاشمی
"وقتي خواستند مرا از در مدرسه بياورند بيرون ... تمام علماي بيرجند، غير از آقاي تهامي كه پسرش را فرستاده بود ... آمده بودند ... بدرقه من. توي حياط مدرسه مردم زيادي جمع شده بودند و ... خيلي ناراحت و منقلب از اين كه مرا مي برند. و من هم...با گردني برافراشته، با چهره بي تأثر، از بين اينها خارج شدم، خداحافظي كردم، سوار ماشين شهرباني شدم [و] رفتم."
آقاي خامنه اي را به ژاندارمري بردند و از آنجا به همراه دو ژاندارم و يك سرباز، سوار بر ج يپ، راهي مشهد كردند . احتمالاً حالش بهتر شده بود. بين راه در دهستان مهنه نيم ساعتي نفس تازه كردند؛ جايي كه ابوسعيد ابوالخي ر در آنجا تنفس كرده بود.
شايد اين ابيات را از ذهن گذراند:
بوسعيد مهنه در حمام بود شوخ شيخ آورد تا بازوي او
شيخ را گفتا بگو اي پاك جان شيخ گفتا شوخ پنهان كردن است
قايميش افتاد و مرد خام بود جمع كرد آن جمله پيش روي ا و
تا جوانمردي چه باشد در جهان پيش چشم خلق ناآوردن است
(منطق الطير)
شب بود كه وارد مشهد شدند؛ شب بيست ويكم خرداد. در همين روز، سرتيپ منوچهر هاشمي، رئيس ساواك خراسان، به فرمانده لشكر 12 خراسان اطلاع داده بود كه سيدعلي خامنه اي به اتهام تحريك و تحريض مردم بر عليه امنيت داخلي كشور به وسيله شهرباني بيرجند دستگير گرديده، به آن لشكر اعزام، مقرر فرماييد قرار بازداشت موقت در مورد مشاراليه صادر شود. ساواك خراسان مترصد رسيدن عامل تشنج بيرجند به مشهد بود.
شهر مشهد در التهاب بسر مي برد. يكي از عوامل پيدايش اين وضع كشته شدن غلامعلي شباهنگ، پاسبان شهرباني و جراحت چند مأمور ديگر به دست حسن كبابي بود. محمد حسني مشهور به حسن كبابي ، روز دهم خرداد وقتي ديده بود پاسبان شباهنگ، اعلاميه چسبيده به در ورودي مسجد گوهرشاد را، اعلاميه امام خميني را مي كَند و پاره مي كند، با كارد او را از پاي درآورده، چند مأمور ديگر را زخم زده بود؛ اقدامي كه توسط علماي بزرگ مشهد تقبيح شده بود. عامل ديگر، سخنراني هاي آقاي سيدحسن قمي بود كه به هيجان هاي مردمي دامن زده بود.
روز پانزدهم خرداد، همزمان با دستگيري امام خميني، نظاميان با خودروهاي نظامي به خيابان هاي مشهد آمده، تعدادي ژاندارم با اسب در كوچه و برزن حركت كرده بودند. بازار تعطيل شده بود. در همين روز آقاي قمي در مسجد گوهرشاد دستگير و به تهران منتقل گرديده بود. تظاهرات برپا شده در محكوميت دستگيري آقاي قمي سركوب شده بود. همه وعاظ و روحانياني كه در چند روز اخير عليه دستگاه حك ومتي سخني رانده بودند، دستگير شده بودند. روز شانزدهم خرداد آيت الله ميلاني در اعتراض به اقدامات حكومت راهي تهران شده بود. هواپيماي حامل وي را از ميانه هاي راه آسمان بازگردانده بودند. شهر مشهد موقعيتي فوق العاده داشت. زندان ها پر بود. در پادگان لشكر جايي براي تازه دستگيرشدگان باز كرده بودند. يكي از آنها سيدعلي خامنه اي بود.
***شبي در كلانتري يك
شبانگاه براي تحويل دادن زنداني به شهرباني رفتند. بسيار شلوغ بود. جا نداشت . آنان را به كلانتري يك مشهد دلالت كردند. " از لحظه اي كه پايم را گذاشتم توي كلانتري ايذاء زباني شروع شد. پاسبان ها... شروع كردند به بدگويي ... اهانت... تحقير... شايد يك علت [آن كشته شدن پاسبان شباهنگ بود .] ... طبعاً روحانيون اولين كساني بودند كه مورد انتقام و ناراحتي و نقمت آنها قرار مي گرفتند... آن شب [به] من خيلي... سخت گذشت. "
كلانتري يك با اين كه براي پذيرش زنداني جديد جا نداشت ، مجبور به قبول او شد. ابتدا گوشه حياط را به او نشان دادند. يك پتو هم گرفت كه اگر شب را بخواهد به صبح برساند زيراندازي داشته باشد. مشغول قرآن خواندن بود كه افسري او را ديد و دستور داد به تاريك خانه كلانتري ببرندش. جايي بود در زيرزمين، محل نگهداري موقت مجرمان جنايي. در آن تاريك كده حس كرد كس يا كسان ديگري هم هستند. ترسيد. در زد، به نگهبان گفت كه ناراحتي قلبي دارد و شايد نتواند در هواي خفه اين جا دوام آورد. بهانه آورده بود و باور كردند و او را آوردند توي آبدارخانه. هنوز نماز نخوانده بود. آنجا خواند، اما شب را در همان حياط كلانتري رو به آسمان به سحر رساند. بعد از نماز صبح و بالا آمدن آفتاب، كلانتري را خلوت ديد. پيرمردي كه درجه اش نايب يك بود، برايش صبحانه و چاي آورد "صبحانه مفصلي آنجا خوردم."